هاجر معزی دختر جوانی که هم شاعر است هم مجاهد خلق هم دختر زندانی سیاسی علی معزی است او که می توانست بهترین و راحترین زندگی را داشته باشد جنگ آزادیبخش برای سرنگونی رژیم ضد بشری ولایت فقیه را انتخاب کرده است و حالا می بیند که پدرش در زندان در زیرشکنجه برای این انتخاب به گروگان برده شده میگوید من صداي جنگ و مبارزه پدرم شدهام، خواسته او از جهانیان فقط یک چیز است: ميخواهم كه در مقابل اين بي عدالتي بايستيد و به آنها نشان دهيد كهارزشهاي انساني هنوز زنده هستند.
توصيف زندگي يك فرد، بويژه اگر آن فرد كسي
باشد كه خيلي عزيز است، هرگز كار سادهاي نيست.
علي معزي يك زنداني سياسي در ايران، پدر من
است ومن هر لحظه كه ميگذرد نگران از دست دادن او هستم.
پدر من تجربه زندان ملايان را قبل از ا ينكه
من به دنيا بيايم لمس كرد. در سال 1980 هنگامي كه ديكتاتوري مذهبي فعلي زمان امور را
در دست گرفت، پدر من دستگير شد و مورد شكنجه قرار گرفت. او در ميان كساني بود كه در
مخالفت با حكومت استبدادي ايستادگي كرد و بهاي ايستادگي خود را با تحمل سالها شكنجه
در زندانهاي رژيم پرداخت.
پدر من تحصيل كرده دانشگاه كرج در رشته كشاورزي
بود، او بجاي اينكه بتواند حاصل تحصيلات خود را در خدمت به مردم صرف كند، در مقاطع
مختلف عمر خود را در پشت ميلههاي زندان سپري كرد. اين حكومت همه را مجبور كرده است
كه به مشاغل نا مطلوب و غير حرفهاي روبياورند.ژ در واقع تحصيلكردههاي ما به زندان
انداخته ميشوند و دزدان و جنايتكاران بر مردم حكومت ميكنند.
پدر من يك زنداني سياسي با تهديد فوري روبروست
پدر من يك زنداني سياسي با تهديد فوري روبروست
من به ياد مياورم كه موقعي كه بچه بودم از
او سئوال كردم «چه اتفاقي براي زانويت افتاده است؟» او در پاسخ گفت «مورد ضرب يك گلوله
قرار گرفته است». هنگاميكه من بزرگ شدم متوجه شدم كه او در ژوئن سال 1981 در يك تظاهرات
مسالمت آميز شركت كرده بود و هنگاميكه قصد فرار از پاسداران رژيم را داشت، زانوي او
مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. او دستگير شده و ساعتها مورد شكنجه قرار گرفته بود.
آن موقع، پدر من حدود 26 سال ، هم سن فعلي من، سن داشت. علائم شلاق شكنجه گران هنوز
بر پاهاي او و بر پشت او نمايان است.
در طول دوران كودكي براي من تصور اينكه والدينم
دستگير شوند، به مثابه يك كابوس بود، اما يكروز من تصميم گرفتم خودم در مقابل اين حكومت
بايستم. من ايران را به قصد عراق و به مقصد كمپ اشرف كه محل استقرار هزاران پناهنده
ايراني بود، ترك كردم. محلي كه تنها اميد براي تحقق دمكراسي براي ايران بود. من به
ياد ميآورم در لحظات آخر ترك ايران به چشمان پدرم خيره شدم و از او سوال كردم كه آيا
هرگز دوباره او را خواهم ديد..
درست بعد از يكسال از آمدن من و خواهرم به
كمپ اشرف مطلع شديم كه پدرمان دستگير شده است. به چه گناهي؟ در رژيم قرون وسطايي ايران
شما بدون ارتكاب هيچگونه جرمي دستگير ميشويد.
اين بار جرم پدر من حضور من و خواهرم در كمپ
اشرف بود. او در نوامبر ۲۰۰۸ در شهر كرج دستگير شد و متهم به سفر به اشرف و تبليغات
عليه رژيم شد. تحت شكنجه هاي شديد آنها او را به سلول انفرادي منتقل كردند. آنها از
او خواستند تا عليه دختران خود توطئه كند اما پدر من اين را رد كرد. او همواره در برابر
تهديد هاي آنها مقاومت كرده است حتي بعد از آنكه مبتلا به بيماري سرطان تشخيص داده
شد.
او به مدت دو سال زنداني و در نوامبر
۲۰۱۰ آزاد شد. او طعم آزادي را به مدت فقط هفت ماه چشيد. در ژوئن ۲۰۱۱، وزارت اطلاعات
به خانه خانوادگي من يورش برد و پدر من را دستگير و او را به مكان نامعلومي منتقل كرد.
او همين اواخر بعد از انجام جراحي به دليل بيماري سرطان از بيمارستان مرخص شده بود.
براي سه ماه طولاني ما هيچ خبري از محل نگهداري او نداشتيم. مادربزرگ پير من هر روز
به زندانهاي مختلف رفت تا در باره محل نگهداري پدرم اطلاع به دست بياورد.
بعد از ماهها، من فهميدم كه پدرم به دليل
حضور در مراسم بزرگداشت محسن دكمه چي، يك زنداني سياسي فوت شده، توسط وزارت اطلاعات
شكنجه شده است. تعجب نكنيد؛ در ايران حتي شركت در مراسم بزرگداشت وفات يك زنداني سياسي
يك جرم محسوب ميشود.
اما جرم واقعي پدر من عميق تر از اينها بود.
دولت به دليل امتناع پدر من از سكوت و پذيرفتن اتهامات آنها به دنبال انتقام از او
بود. آنها اين انتقام را پوشش قانوني قرار دادند و به طور رسمي براي او اتهام
"اقدام عليه امنيت ملي" نوشتند. قاضي پرونده پدر من هيچ چيزي در باره قانون
نميداند و فقط آنچه كه توسط وزارت اطلاعات به او ديكته ميشود را توليد ميكند.
طي هفت سال گذشته، پدر من نه يكبار بلكه چهار
با محكوم شد. هر بار او از شركت در دادگاه ها به دليل فقدان مشروعيت و پروسه قضايي
عادلانه امتناع كرد. هر بار دژخيمان او را مورد ضرب و جرح قرار دادند و به زور به دادگاه
بردند. آنها با ناديده گرفتن اين واقعيت كه او در پايان دوره زندان خود بود او را به
دو سال زنداني ديگر محكوم كردند.
اتهامات مستمر است در سپتامبر 2015 آنها او
را به ارسال پيامي كه از جانب وي در خارج زندان براي يادبود از دست رفتن جان 52 تن
بدست دولت در دوسال پيش، خوانده شود، متهم كردند
به دليل ايستادگي و مقاومت پدر من، اين دادگاهها
احتمالا دوران محكوميت او را افزايش خواهند داد. علاوه بر سرطان ، پدرم از بيماريهاي
ديگري نيز رنج ميبرد و برخي از آن بيماريها او را تا مرز مرگ بردهاند. او نه تنها
از رسيدگيهاي درماني محروم بوده است، بلكه مسئولان زندان به او گفتهاند كه او را در
زندان نگاه خواهند داشت تا مرگ او فرا برسد.
اگر چه داستان من در اينجا به انتها ميرسد،
اما اين پايان زجر و شكنجه پدرم و ديگر زندانيان سياسي نيست.
در خارج از ديوارهاي زندان من صداي جنگ و
مبارزه پدرم شدهام، او تنها يك زنداني سياسي نيست، او فردي است كه در چنگ يك گرگ وحشي
گير كرده كه هر لحظه ممكن است به زندگي او خاتمه بدهد. همين
فردا آنها ممكن است تصميم به اعدام او بگيرند. من از شما ميخواهم كه در مقابل اين بي
عدالتي بايستيد و به آنها نشان دهيد كه ارزشهاي
انساني هنوز زنده هستند.
نه آسمان و نه ابر حتی ماه با آن هاله سرد و مات همیشگی شاهد نبود
تنها شاهدان مردانی بودند که آسمان و ماه را در خود داشتند و بارهای نباریده بسیار
دوازده سال پیش در سکوت خبری مطلق زمانی که اینترنت و فضای مجازی به این صورت وچود نداشت و مقاومت در اوج فشار و محاصره بود گرد دلیر هفت چشمه در زیر شکنجه به قتل رسید و جهان خبر ندار نشد و هیچ صدائي از طرف جوامع بین اللملی و حقوق بشری بر نخاست
امروز خون پاک فرزندانی همچون او حجتی است در این زمانه رشادتهای فرزندان مان در زندان ها
خون او بود که راه کسانی همچون ستار بهشتی را باز کرد
از خون او وصدو بیست هزار پیشتازان و بیشماران در دهه شصت که در زندان ها در سکوت مطلق پر پر شدند
اینچنین راه آزادی و سرنگونی هموار شده است
اگر آن روز حجت هائی نبودند که بی چشمداشت بی نام و نشان یک تنه در مقابل دیو اختناق و ارتجاع قد علم کنند امروز اینچنین خون جوشانی نبود که راه به سرنگونی رژیم ضد بشری ولایت فقیه ببرد
در این روزها که جوانان ما زیر شکنجه بازهم به قتل میرسند بیش از همیشه یاد و خاطره و دلاوری او زنده و جاودانه است
روحش شاد این روزها به نظاره نشسته است و چشم انتطار روز پیروزی است.
پس از تحمل چهار سال و اندی حبس همراه با طاقتشکنترین شکنجهها و موهنترین رذالتها ، حتی همبند شدن با زندانیان عادی خطرناک ، سرانجام ، مجاهد خلق ، حجت زمانی ، «دندان کینه بر جگر خسته بست و رفت». چه شهادت مبارکی! درست در روزهای به نیزه بر شدن سر آموزگار جادوان آزادی ، امام حسین.
جرم او چیزی نبود ، به جز پایبندی به شعاری عزتمندی که در متن پرچم گلگونه هماره در اهتزاز پیکار نوشته شده است: «هیهات مناالذله!».
در نوشته موجز و پر معنی او در پای حکم اعدام خود ، بسا حرفهای ناگفته ، نهفته است:
«به حکم صادره هیچگونه اعتراضی ندارم».
این همه اعتراض است. این جمله چقدر مشابة جملهیی است که خسرو گلسرخی در بیدادگاه شاه بر زبان راند:
«من برای جانم چانه نمیزنم».
چهار بار حکم اعدام برای یک مجاهد در بند. آن روی سکة مقاومت جانانهیی است که دیوارهای قطور بتونی گوهردشت ، تلاش کردند ، خفهاش کنند. اما آن صدا دیوارها را شکافت. این آخوندها و جلادان نقابدار بیمزده از انتقام خلق نبودند که طناب را بر گردن یک مجاهد مقاوم انداختند ، این قهرمان ما بود که با مقاومت خیره کنندهاش ، عرصه را بر دژخیمان تنگ کرد. او خود- بارها با اعتصابغذای شجاعانهاش- فرمان مرگ شرافتمندانه خود را صادر کرد؛ تا همچنان این قانون طلایی را حفظ کند که زندانی سیاسی در اسارت جلادان یک حرف بیش ندارد: «نه!».
تصویر شکوفان حجت ، در پیراهن سپید ، با آن چهره پر صلابت جوان - که یادآور سیمای برادرش ، پهلوان خزعل زمانی است- بیانگر شادابی مقاومتی است که پیوسته مرگ را به سخره میگیرد و زندگی را فریاد میزند. چشمان سوزان و پر اشتیاق او ، گویی باز با کوههای ایستاده ایلام و نسیم دشتهای «هفت چشمه» زمزمه میکند:
«فریادها این بار شلیک خواهد گشت
دهکدههای بینام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان عریان رنج.
ما فتح میکنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر خفته در خونمان»
این شهادت ، از هر حیث که به آن بنگریم ، حاوی بسا نکتههاست. حجت از زندانیان مقاومی بود که با ترسیم خط سرخ مقاومت در زندان ، هویت زندانی سیاسی را در برابر جلاد ، مهر کرد. همچنین او از پیشتازان اعتصابغذا و رساندن صدای زندانیان به خارج زندان و مراجع بینالمللی بهشمار میرود؛ امری که در زندانها یک خرق عادت محسوب میگردد. در جریان فتنه شبهه برانگیز خاتمی و تلاش شیادانه او برای برای مخدوش کردن بسیاری مرزها ، حجت ، همچنان بر مواضع اصولی و افشاگرانه خود پای فشرد و مزدوران را - در صحنههای مختلف- بور کرد.
در جایی آمده است که پس از تشکیل انجمن وزارت اطلاعات ساخته رژیم موسوم به «نجات»، رژیم اغلب خانوادهها ، از جمله خانواده حجت را برای درهم شکستن زندانیان به زندان میبرد؛ این اقدام ، همسنگ اقداماتی بود که رژیم با گسیل داشتن اجباری خانوادهها به اشرف مرتکب شد. فریبکاریها و تمهیدات نیز همان بود. یعنی سوءاستفاده از عواطف خانوادهها و فشار روی آنان برای براندن و به انفعال کشاندن فرزندان مقاوم خود. حجت قهرمان با دیدن این دامچالة آخوندساخته و طعمه پرداخته ، سخت برمیآشوبد ، بر سر مزدوران داد میکشد و میگوید:
«اگر همین امروز مرا آزاد کنید ، پیش مجاهدین میروم. مرا به زندان برگردانید ، فکر نکنید که از اعدام میترسم».
او سپس به خانواده خود دلداری میدهد و میگوید که نگران من نباشید ، من تصمیمم را گرفتهام. همین شجاعت دشمنشکن باعث میشود که شکنجهگران کینه او را به دل بگیرند و در یک بیدادگان فرمایشی به چهار بار اعدام محکومش کنند. در جای دیگر به زندانبانان میگوید:
«فکر نکنید که با اعدام من ، مقاومت تمام میشود. من حداقل 200نفر از جوانان ایلام را میشناسم که مطمئنم راهم را ادامه خواهند داد.»
پشت سر گذاشتن دوران پرابتلای دیگری که مجاهدین به آن «پایداری پرشکوه برای پیروزی» میگویند ، چشمهیی دیگر از شاهکارهای این قهرمان هفت چشمهیی است. در این دوران دشمن با تمام ظرفیتهای اهریمنیاش میکوشید خط بریدگی از مبارزه را ترویج کند. مجاهدین را خلعسلاح شده ، منزوی گشته ، بیسازمان و سامان ، تمام کرده و فاقد آینده وانمود کند. حال چقدر موفق شد ، عاقلان دانند. اما در این شرایط ، باز حجت - مانند مجاهدان اشرف- سرفراز است. این در حالی است که در شرایط زندان ، پیشانی زندانی ، در تماس مستقیم با تیغه عریان سرکوب قرار دارد و دیوارها ، مانع رسیدن اطلاعات مکفی و درست به وی میشوند.
این میزان از پایمردی ، وفاداری و سینه سپر کردن در برابر دژخیم ، براستی درجه بالایی از مجاهدت و یگانگی و نیز بذل همه چیز در راه خدا و خلق را میطلبد. این خون پربرکت مانند سایر خونهای ریخته شده از تن مجاهدین، بال درآورد. تکثیر شد و قلبهای بیشتری را به آرمان مجاهدین پیوند زد.
امروز با گذشت ۱۲سال از آن شهادت حماسی میتوان بهخوبی دریافت که خون حجت، نقشی پیشتاز و بنبست شکن داشت. تعادل موجود در زندانهای رژیم را به هم زد. ایستادگی در برابر منویات جلادان را به یک رسم ماندگار و به یک سنت پایدار تبدیل کرد؛ سنتی که با مقاومت قهرمانانی مانند ولیالله فیض، عبدالرضا رجبی، علی صارمی، جعفر کاظمی، محمدعلی آقایی، محسن دگمهچی و غلامرضا خسروی دوام و قوام پیدا کرد و سیاهچالها را فتح نمود تا آنجا که زندانی سیاسی را دوباره تعریف کرد و امروز ما شاهدیم که چگونه نسل جدید زندانیان سیاسی، بیخوف از دار و دشنه و انتقام، بیهراس از وحشت سربی اختناق، مرگ خود را بر سر دست گرفته و به دفاع از آرمان آزادی میپردازند و با نامههایشان در فضای خونگرفته میهن، جرأت ایستادگی میپراکنند.
آری، سنت اعتراض و ایستادگی به قیمت پرداخت تمام قامت از نقد جان، پا درآورده است و زودا که تمام پهنه فلات منتظر ایران را در نوردد.
روز 18بهمن سال ۱۳۸۴ در آستانه عاشورای حسینی و در شب عاشورای مجاهدین رژیم آخوندی در یک اقدام وحشیانه، مجاهد خلق حجت زمانی را که از سال ۱۳۸۰ نزدیک به
5سال در زندان رژیم، تحت شکنجههای جسمی و روانی قرار داشت اعدام کرد.
مجاهد شهید حجت زمانی در هفت چشمهی ایلام به دنیا آمد، تحصیلات
ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد و با پایان دوره دانشسرای تربیت
معلم، مدتی به شغل معلمی در مدارس ایلام پرداخت. حجت، همزمان با وقوع عملیات فروغ
جاویدان در حالی که ۱۴ساله بود با نام سازمان مجاهدین آشنا شد. در همان سال، دو
عامل باعث نزدیکتر شدن حجت نوجوان به مجاهدین شد. عامل اول، پیوستن برادر بزرگترش
پهلوان خزعل زمانی بود که در همین سال به مجاهدین پیوست و عامل دیگر، اعدام یکی از
خویشاوندانش توسط پاسداران رژیم، که او را بیشتر به جنایتهای رژیم و حقانیت
مبارزات مجاهدین آگاه نمود.
تلاشهای حجت از سنین نوجوانی و مشخصاً از
۱۵سالگی آغاز شد، خلال این سالها او مطالعه کتابهای مجاهدین را آغاز کرد و همراه
با گوش دادن به صدای مجاهد از مواضع سازمان در زمینههای مختلف آگاه گردید. مجاهد
شهید حجت زمانی در سنین نوجوانی عزم خود را بر ادامه راه مجاهدین جزم کرد و از
۱۷سالگی در تکاپوی پیوستن به مجاهدین بود. تا سرانجام در سال۱۳۷۶، دوران جدید
زندگیش را با وصل به سازمان مجاهدین و زندگی مبارزاتی آغاز کرد. عمل انقلابی را
توأم با دانش مبارزاتی در راه پیشبرد اهداف مجاهدین علیه رژیم ضدبشری به کار گرفت
و بهزودی به عنصری کارآمد تبدیل شد.
در همان زمان طی نامهیی نوشته بود:
احساس کردم اولین جوانهها از عشقی وافر به
رهبری در درونم سر برمیآورد، این عشق، راهگشا و حلال بسیاری از مسائلی بود که فکر
میکردم هرگز قادر به حل آن نخواهم بود. با درک جدیدی که به دست آوردهام، میفهمم
که خیلی از آنچه که بنبست میپنداشتم، ساختههای ذهنیام بود.
اما حرفها و نوشتههای حجت قهرمان تنها
برخاسته از شور و شعار نبود، بهزودی، او با ابتلائات و آزمونهای صعب و سنگینی
مواجه گردید. در دی ماه۷۸ برادرش پهلوان خزعل قهرمان، در هفت چشمه در مقابل تهاجم
پاسداران، پس از مقاومتی جانانه بهشهادت میرسد. از دست دادن یک برادر مجاهد، عزم
او را صیقل میزند. در سال بعد او در ابتلائات بیشتری به آزمایش کشیده میشود.
دومین مجاهد از خانواده زمانی، برادر دیگرش فلاح نیز در مصاف با دژخیمان آخوندی
شهید میشود. و سرانجام آزمون اصلی به حجت روی مینماید. در تیرماه، حجت به هنگام
تردد در میدان ونک تهران مورد شناسایی قرار گرفت و به اسارت پاسداران جنایتکار
رژیم آخوندی درآمد. بلافاصله دوران بازجویی و شکنجههای فوق طاقت علیه او در اوین
آغاز شد. حجت با مقاومتی در خور یک مجاهد، دژخیمان آخوندها را به عجز واداشت. بهطوری
که مدت بازجویی او بهطور غیرعادی، چهارسال به درازا کشید. طی این مدت، دژخیمان در
زندانهای مختلف، هر رذالتی را به کار گرفتند تا زیر انواع شکنجههای جسمی و روحی،
در عزم مجاهدوار او خللی وارد آورند.
سرانجام، سلسلهیی از تهدیدها علیه حجت آغاز شد
و در تیر۱۳۸۳ حجت قهرمان را در یک محاکمه فرمایشی به چهار بار اعدام محکوم کردند.
او را از بند زندانیان سیاسی به بند مجرمان عادی منتقل ساختند تا در میان معتادان،
قاتلان و زندانیان دارای بیماری مسری، مقاومتش را درهم بشکنند. اما حجت با اعلام
اعتصاب غذا در زندان، امواج سیاسی کوبندهیی در سطح داخلی و بینالمللی علیه رژیم
بهپا کرد. ماههای پاییز و زمستان سال۸۳، دوران طولانی اعتصابغذای قهرمانانه
مجاهد قهرمان، حجت زمانی بود که با گذشت هرماه، تعداد بیشتری از زندانیان سیاسی به
آن میپیوستند. آخوندها حجت را مسبب شکلگیری مقاومت زندانیان تشخیص داده و آخوند
محسنی اژهای، وزیر جنایتکار اطلاعات به همراه شخص دیگری به نام نبی راجی تحت
عنوان شعبه دیوان کشور، حکم اعدام او را تأیید کرد. حکمی که نقطه کمال زندگی
مبارزاتی حجت بود. او با سرفرازی مجاهدیش در حالی که دادگاه و کل حاکمیت پوسیده و
فاسد آخوندی را به زیر سؤال میبرد حکم اعدام را به سخره گرفت و با شهامت در زیر
حکم نوشت: اعتراضی ندارم!
بار دیگر همچون ۳۰هزارزندانی مجاهد و
مبارز قتلعام شده تأکید کرد که که هیچ بیم و باکی از سرنوشتی که در راه رهایی
مردمش پذیرفته است ندارد.
ماههای بعد، جلادان زندان که گمان میبردند با
حکم نهایی اعدام میتوان مجاهد را از پای درآورد یا در ایمان او خللی وارد کرد، بر
فشارهای خود افزودند و به ضربوشتم او در زندان روی آوردند. حجت بار دیگر مقاومت
خود را با دست زدن به اعتصاب غذا از روز ۱۷شهریور آغاز کرد. این اعتصابغذای
قهرمانانه، روحیه مقاومت را در سایر زندانیان سیاسی بالا برد و آنان نیز به اعتصاب
غذا پیوستند. موج اعتراضهای داخلی و حمایتهای بینالمللی، این بار نیز به رژیمی که
افسارگسیخته به تاخت و تاز در عرصه داخلی و بینالمللی روی آورده بود نشان داد که
فشار و تهدید و شکنجه بر مقاومت عنصر مجاهد خواهد افزود.
سرانجام، دژخیمان، حجت قهرمان را برای فشار
بیشتر به بند زندانیان خطرناک و از آنجا به سلول انفرادی منتقل کردند تا تماس او
با سایر زندانیان قطع شود. در دهه اول ماه محرم سال ۸۴، رژیم باوحشت بسیار از
بازتابهای داخلی و بینالمللی، در صبحگاه روز ۱۸بهمن، جنایت خود مبنی بر اعدام
مجاهد خلق حجت زمانی را به اجرا درآورد. آخوندها نه تنها از زندگی، بلکه از شهادت
این مجاهد قهرمان آنچنان در هراس بودند که تا ده روز از اعلام رسمی خبر واهمه
داشتند.
سلام به خواهر مریم عزیزم و به برادر مسعود
که مطمئنم که امروز صدای من را میشنود.
و سلام به همه شما دوستان عزیز.
سلام به رزم آوران لیبرتی و سلام به همه هموطنانی
که صدای من را میشنوند.
من پریا هستم، پریا کهندل و چند ماه پیش از
ایران خارج شدم.
پدرم زندانی سیاسی، صالح کهندل در زندان جهنمی
گوهردشت زندانی است و در 19فروردین 90 دایی اکبر و خاله مهدیه نازنینم را در حمله مزدوران
مالکی به اشرف از دست دادم.
خواهر مریم عزیزم،
برای شما با خودم سلامها و درودهای زیادی
آوردهام.
سلام هزاران زندانیان سیاسی محبوس در زندانهای
ایران، سلام مادرانی که قطره قطره اشک میشوند از انتظار به روی کفپوشهای زندان.
سلام کودکان کار که با دستهای پینه بسته،
در انتظار تنفس هوایی پاک از جنس شما یعنی از جنس آزادی و رهاییاند.
سلام بوسه بداران گوهردشت و اوین و کهریزک،
سلام من از سیمهای خاردار گوهردشت و دیوارهای قطور اوین و سولههای قرچک گذشته است.
همان زندانهایی که از بچگی تفریحم دویدن در میان گرد و خاکهای سالنهای ملاقاتشان بوده
و بس.
من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشت و اوینم
و به قول پدرم صالح، پری خوش الحان بهاران پدر، که فقط هفتهای 20دقیقه زندگی کرد.
من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشتم که هفتهای 20دقیقه از پشت شیشههای خاک گرفته
زندگی کرد و تنها امیدم دیدن برق نگاه پدرم بود، وقتی که از آزادی حرف میزد. روی پایش
بند نبود و نمیفهمیدم از کجا چنین سرشار است.
به عقب برمیگردم شب 13اسفند 1385، دختری
8ساله بودم و بیتاب.
در افکار خود غرق بودم و اشک میریختم. پدرم
مرا در آغوش گرفت و آنقدر با من حرف زد تا خوابم برد. آن شب آخرین شبی بود که من در
آغوش پدرم بودم. چرا که صبح با حمله مزدوران وزارت اطلاعات به خانهمان و گذاشتن اسلحه
به روی سر من پدرم را بردند.
قبل از آن هم پدرم یک سال و نیم در زندان
بود و این بار بهخاطر نه گفتن به رژیم برای مصاحبه علیه مجاهدین به10سال زندان محکوم
شد. در زندان جهنمی گوهردشت .
همه داستان این 10سال بود که سرمایه و توشه
من شد برای انتخاب این مسیر.
چند ماه پیش، دقیقاً 20روز مانده به امتحان
کنکورم از ایران خارج شدم. به خودم گفتم پریا، تو الآن میتوانی هر چیزی که در ایران
ممنوع بود را داشته باشی.
تمام رویاها و علایق رنگیات. موتور سواری
که بزرگترین رویایم بود. ورزش پارکو و ژیمناستیکت را ادامه بدهی و تحصیل در رشته مورد
علاقهام فیزیک.
اما آنچه در ایران پشت سر گذاشته بودم رهایم
نمیکرد. سر دوراهی ماندم. آیا بهدنبال رویاهای خودم بروم؟ و یا برای تحقق رویای همه
کودکانی که در ایران اسیرند رویای دوست عزیزم و دخترانی مثل او مبارزه کنم؟ کدام؟ نمیدانستم!
در لحظات انتخابم یاد آخرین ملاقاتم با پدرم
افتادم. در مسیر ملاقات پسر بچه 9سالهای با من همقدم شد و آن از تونل تاریک و مخوف
که به درازای یک کیلومتر بود گذشت. نقاشی در دست داشت. با نگاه کردن به نقاشیاش بغضم
گرفت. خودش و پدرش را دست در دست کشیده بود.
یاد خودم و بچگی هایم افتادم که در جایگاه
امروز او بودم. منقلب بودم. پیش پدرم گریه میکردم و میگفتم، گویا آن کودک پیامی داشت.
من امروز همقدم با کودکی هایم آمدهام که
به من میگفت تو تنها مسافر این جادهها نبودهای. تو تنها مسافر این تونلها نبودهای.
قبل از تو صدها کودک بوده و بعد از تو هم تا این رژیم در این میهن حاکم باشد صدها کودک
دیگر محکومند که این راهروها را طی کنند.
... باز هم لحظات انتخاب!
یاد عمو علی افتادم. علی صارمی، بهترین عموی
دنیا. سرش رو به میلههای مورب کابین ملاقات تکیه داده بود. با دید من لبخندی زد. گویی
پیامی داشت. چرا که چند هفته بعد خبر اعدامش را شنیدم. بهترین عمویم رفت.
گویی باید عادت میکردم به این رفتن ها. مثل
عمو عبدالرضا رجبی که زیر شکنجه چند سال پیش شهید شده بود.
لحظات غمانگیزی برای من که در شهادت عمو
محسن دکمهچی تکرار شد و بیقرارم کرد.
عمو محسن چهارشانه و قویام را دیدم که بهخاطر
عدم رسیدگیهای پزشکی لاغر و رنجور شده بود. ولی هنوز هم محبتش تا عمق سلولهایم نفوذ
میکرد و قدرتش پاسداران را هم به لرزه در میآورد.
همه آنها در آخرین لحظات زندگیشان به من پیام
میدادند. در آن لحظه فهمیدم که صدای آنها بودن، گواه آنها بودن و ترجمان نگاه عمو
علیها و عمو محسنها بودن، رویا و مسئولیت بزرگ من است.
دیدم نه، نمیتوانم، نمیتوانم فقط به رویاهای
خودم فکر کنم. رویاهای رنگی من فقط بخش کوچکی از زندگی من است. من به خانواده به زندانیان
به عموهای شهیدم و در نهایت به پدر مبارزم بدهکار و مدیونم. چون آزادم.
وقتی دختران ایران رویاهای دست نیافته زیادی
دارند، تحقق رویاهای فردی خودم، خودخواهی است. پس من هم گذشتم. من هم گذشتم از آن علایق
کوچک، مثل هزاران اشرفی دیگر. رویای بزرگ من رویای خوشبختی کودکانی است که هرگز مسیر
تونل زندان گوهردشت را طی نکنند. تحقق رویای دختران دستفروش و پسرکان فال فروش محله
مان.
خواهر مریم عزیزم،
سنگین است! احساس کردم مثل مهدیه بودن سنگین
است و ترسیدم. ولی در نگاه شما، و اعتماد و محبت شما، میتوان و باید را یافتم. میتوان
و باید.
من پرچم مهدیه را بدوش میگیرم. من امروز
اینجا در مقابل همه سوگند میخورم که قدم در جای پای خاله و دایی شهیدم بگذارم و تا
آخرین لحظه در تلاش باشم تا دنیای احساسات و عواطف بیچشمداشت را برای همه به ارمغان
ببریم و آنروز نزدیک است، چرا که مجاهدین با قلبها پیوند خوردهاند.
حالا که در این جمع هستم، جمع تلاشگران برای
آزادی، پژواک صدای پدرم را میشنوم که میگفت: پریا من از شراب نابی نوشیدهام که تو
حتی بوی آن را استنشاق نکردهای، راست میگفت.
از اینجا به همه زندانیان مقاومی که هر هفته
از پشت شیشههای خاک گرفته میدیدم شان میگویم، من از همه شماها آموختم، آموختم که
ایستادگی و مقاومت، انتخابی است که هیچکس نمیتواند از ما بگیرد. و به برادر مسعود
عزیز میگویم، من پریا کهندل انتخاب کردهام که مجاهد بمانم و مجاهد عمل کنم و مجاهد
بمیرم. حاضر، حاضر، حاضر.
بنام
خدا و بهنام آزادی
با درودهای فراوان به مهر تابان ایران، خواهر مریم و شیر همیشه بیدار مسعود و درودهای فراوان به اشرفیهای قهرمان در رزمگاه لیبرتی،
سلام به هموطنان عزیزم و شما یاران مقاومت، سلام بر زندانیان مبارز و مجاهد و درود بر شهیدان راه آزادی و
سلام بر اکبر و مهدیه که افتخاری همیشگی برای من.
من فرزاد مددزاده هستم و بهتازگی از ایران آمدم سی سال سن دارمو 5سال در زندانهای رژیم آخوندی بودم. 12سال
پیش با دیدن عکس خواهر مریم در روزنامه آسیا و سپس برنامههای سیمای آزادی با
مقاومت و مجاهدین خلق آشنا شدم. بعد از آشنایی با مجاهدین مسیر زندگیام بهطور
کلی عوض شد. درد و رنج مردم مسألهای من گردید و مبارزه با این رژیم جنایتکار برای
پایان دادن به این درد و رنجها هدفم شد. در سال 1387به اتهام محاربه دستگیر شدم و 5سال درزندان اوینو گوهردشت محکوم شدم. زمانی که دستگیر شدم مستقیم مرا به بند مخوف 209 بردند
و بیش از شش ماه در 2 نوبت در انفرادی بودم.
سلول انفرادی جایست که جز ناقوس مرگ صدای نمیشنوی و رژیم برای
شکستن زندانی از آن استفاده میکند درست در همین شرایط شکنجهگر از تو میخواهد در
تلویزیون ظاهر شوی و دروغهای علیه اعتقاداتت بگویی. بزرگترین درسی که من در
انفرادی آموختم این بود که باید هر لحظه، بله هر لحظهاش بجنگی و این رمز پیروزی
زندانی است.
بعد از گذشت دوره سخت انفرادی مرا از 209 خارج کردند ابتدا به
بند عمومی اوین و سپس به زندان گوهردشت تبعید کردند. در زندانهای اوین و گوهردشت
با قهرمانانی همچونعلی صارمی، فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی،جعفر کاظمی، محمدعلی حاج آقایی، منصور رادپور، محسن دگمهچی و شاهرخ زمانی هم بند بودم
و آن شهیدان هر لحظه با من هستند.
شهید جعفر کاظمی وقتی خبر حکم اعدامش را شنید گفت درخت آزادی به
خون نیاز دارد و چه بهتر که این خون من باشد. فرهاد وکیلی فرزند مردم کردستان همیشه به من میگفت فرزاد بگذار
مرا اعدام کنند تا فرزندان این سرزمین و بهخصوص فرزندان کوچکم در آینده خوشبخت
باشند و هرگز زندان و شکنجه و اعدام را تجربه نکنند. و شهید قهرمان علی صارمی
انسانیت و عشق را در او پیدا کردم. میگفت با قلمم با رژیم مبارزه میکنم تا
جهانیان بر ظلمی که بر مردم ما میرود آگاه شوند.
وقتی در زندان گوهردشت بودم یکروز به علی آقا، آقای صارمی گفتم
در بیرون از زندان عکس خواهر مریم و برادر مسعود همیشه همراهت بود; توی پرانتز
بگویم بیرون همیشه علی آقا عکس خواهر مریم و برادر مسعود تو کیف اش بود و به هر
کسی را که میدید این را میداد، وقتی ازش پرسیدم اینجا بدون عکس چه کار میکنی
بهم یه دفتری داد وقتی باز کردم لای صفحاتش را دیدم عکس خواهر مریم و برادر مسعود
را از روزنامهها بریده و چسبانده و با همان خنده همیشگی گفت پسرم من بدون عکس
رهبرانم هیچ جا نمیروم.
بله جرم آنها این بود که دلی بزرگ داشتند و عاشق بودند. روزی ما
دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی
که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هرانسان برادری است من آن روز را انتظار
میکشم حتی اگر نباشم.
هموطنان عزیز و یاران مقاومت، امروز روز جهانی علیه اعدام است. بگذارید برایتان از نوجوانان
مظلومی بگویم با هر اتهامی در سنین 13 یا 14سالگی دستگیر شدند و بعد در یک مرگ
تدریجی منتظر سن قانونی برای اعدام میشوند تاریخ تولدشان شومترین روز زندگی
آنهاست زیرا که هر تولد یک گام به مرگ نزدیکشان میکند و در این سالهای انتظار میدانید
رژیم با آنها چه میکند. آنها را معتاد میکند، بله تعجب نکنید در زندانهای ایران
تنها چیزی که بهراحتی میتوانید بهدست بیاوریدمواد مخدراست. چون عوامل رژیم وارد کننده آن به زندان هستند تا جوانان و بهخصوص
زندانیان سیاسی را معتاد کنند. اما در بیرون از زندان افراد را بهخاطر 30گرم مواد
مخدر تحت عنوان مبارزه با مواد مخدر دستگیر میکند و اعدام میکنند.
روزی که از زندان گوهردشت آزاد شدم، هنگام خداحافظی با یاران
زندانی عهد بستم که صدای مظلومیت آنها و مردم ایران را به همه برسانم. به همین
دلیل فاصله زندان گوهردشت تا پایگاههای مقاومت برای آزادی را به سرعت طی کردم. حرف
مردم رنج دیده ایران و زندانیان سیاسی به جامعه بینالمللی این است که، محکوم کردن
لفظی این رژیم کافی نیست. آخوندها را بهخاطر جنایتهایشان بهخصوص قتلعام سی هزار
زندانی سیاسی و اعدامهای مستمر و روزانه به دادگاههای بینالمللی باید بکشانید. و میخواهم بگویم مردم ایران عزم خود را جزم کردند که این رژیم
را سرنگون کنند و تنها راهحل را شورای ملی مقاومت و سازمان پرافتخارمجاهدین خلق ایرانمیدانند.
چه آن لحظاتی که در زندان بودم و چه الآن که در جمع شما هستم
مطمئنم و باور دارم که آزادی ایرانزمین فرا خواهد رسید ما سیمرغ رهایی و مهرتابان
مردم ایران را به ایران آزاد شده خواهیم برد. و با خلق محبوبمان در حالیکه همه
شهدای سرفراز را در کنار خود داریم سرود پیروزی خواهیم خواند به امید آن روز.
و در آخر یک هدیه کوچک که از طرف زندانیان که این هدیه در زندان
درست یک پلاک است و روش آزادی حک شده میخواهم تقدیم کنم به خواهر مریم مهرتابان
ایران.