‏نمایش پست‌ها با برچسب زندان، شکنجه ،مجاهدین،اشرف. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زندان، شکنجه ،مجاهدین،اشرف. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

ایران-یادی ازمجاهدشهیدعبدالرضا رجبی درنهمین سالگردشهادتش درزیرشکنجه


هفتم آبان روز بزرگداشت دلاور  ماهیدشت کرمانشاهی عبدالرضا رجبی است
او که آرزوی بر زانوان مردن را به دل شکنجه گران گذاشت و استوار و سر فراز در زیرشکنجه پر کشید و ناقوس سرنگونی رژیم ولایت فقیه را باهر ضربه ای که بر پیکرش فرود میامد فریاد کرد همین یک جمله او میراٍثی است برای نسلهای آینده و گواهی از حقانیت هزار اشرف که اکنون در کانونهای شورشی و شهرهای شورشی در قیام سراسری متبلور است:

او در پاسخ بازچو که گفته بود از اشرف دفاع نکن خروشید: من افتخار میکنم بتوانم دربان اشرف باشم



مراسم تشیع جنازه مجاهد قهرمان عبدالرضا رجبی که بدست دژخیمان جنایت پیشه حکومت آخوندی زیر شکنجه به شهادت رسید


 ترانه رفیق ماه- محمد 


ترانۀ کردی "خبر نداری" با اجرای پیمان

 به یاد مجاهد شهید فائزه رجبی و پدر قهرمانش عبدالرضا رجبی.


 «در این کشاکش شورانگیز انسانی، نسلی پاکباز و شجاع در برابر ارتجاعی خون‌ریز و ددمنش صف‌آرایی کرده است… اگر شهیدان آزادی یک ملت را در زمره فاتحان فردای میهنشان بدانیم، آن‌گاه بازنده اصلی را به‌درستی باز خواهیم شناخت.
قهرمانان آزادی و پیشگامان رهایی خلقها همواره ناگزیر از دست شستن از جان و مال و خانمان خود می‌باشند و با آغوشی باز رنج اسارت و داغ شکنجه و اعدام را می‌پذیرند. اما در تحلیل نهایی آنان هستند که به‌ یمن مقاومتشان زندانبان و شکنجه‌گر را به‌زانو در می‌آورند. و این دژخیمان و دیکتاتورها هستند که در برابر پایداری و پاکبازی قهرمانان آزادی سر فرود می‌آورند».
آری؛ مجاهد صدیق عبدالرضا رجبی یکی دیگر از همین قهرمانان بود. گردی سرفراز و حجتی دیگر از کاروان حجتهای زمانه، با پرچم برافراشته حجت زمانی و ولی الله فیض مهدوی که سرانجام پس از ۷سال اسارت و شکنجه، دژخیم را در برابر عزم و اراده سترگ خود به زانو درآورد.
مجاهد شهید عبدالرضا رجبی از میان مردم محروم ماهیدشت کرمانشاه برخاست. او در سال ۱۳۴۱ در روستای کاروانسرای ماهیدشت در یک خانواده کشاورز از عشیره کلهر متولد شد و به هنگام اسارت ۴ فرزند داشت. عبدالرضا هم‌چون دیگر زحمتکشان منطقه خود، با رنجهای زندگی آشنا شد. وی در روزهای انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات علیه رژیم شاه فعالانه شرکت می‌کرد و در سالهای پس از انقلاب، به افشاگری علیه ارتجاع و توزیع نشریات و کتابهای روشنگرانه می‌پرداخت. مجاهد شهید عبدالرضا رجبی در سال ۱۳۸۰ توسط مأموران سرکوبگر رژیم دستگیر شد و به زندان مخوف دیزل‌آباد کرمانشاه منتقل گردید و درحالی که به‌شدت مجروح شده بود تحت شکنجه‌های وحشیانه قرار گرفت. حاکم ضد شرع متعاقباً او را در بیدادگاه رژیم به اعدام محکوم کرد و عبدالرضا مدتی از دوران اسارت خود را در سخت‌ترین شرایط و درحالی که بیمار و تحت شکنجه‌های جسمی و روحی قرار داشت، در زندان دیزل‌آباد گذراند. مزدوران رژیم همواره از روحیه مقاوم و تاثیرگذار او روی دیگر زندانیان در وحشت و هراس بودند. اگر‌ چه عبدالرضا در این زندان تحت شدیدترین فشارها قرار داشت ولی با روحیه رزمنده‌اش شکنجه‌گران و بازجویان را به ستوه آورده بود.
او با رویکردهای انقلابی و انگیزاننده‌اش همواره فضای یاس و ناامیدی را در زندان درهم می‌شکست. دژخیمان نگران از تأثیرگذاریش روی زندانیان، او را به بند معروف ۳۵۰ زندان اوین منتقل کردند. آنها ۷سال، برای درهم‌شکستن و به ندامت کشاندن عبدالرضا به انواع فشارها و نیرنگها متوسل ‌شدند و بارها صحنه‌های اعدام مصنوعی برایش ترتیب دادند ولی او تا آخرین لحظه حیاتش قهرمانانه ایستاد و مقاومت کرد و تمامی نیرنگهای مزدوران را نقش برآب نمود. صلابت و هیمنه این مجاهد قهرمان تا آن‌جا بود که جاسوسان و مزدوران اجیرشده در بین زندانیان به‌شدت از وی می‌ترسیدند و حساب می‌بردند.
از ویژگیهای بارز مجاهد قهرمان عبدالرضا رجبی شادابی و روحیه سرشار انقلابی او در همه سختیها و ایمان راسخ او به آرمانش بود چیزی که در تمامی دوران اسارتش هم‌چنان محکم و استوار باقی ماند. یک ماه قبل از شهادتش، وقتی قاضی جلاد برای چندمین بار جهت آزمایش، او را احضار کرده و حقیرانه از وی سؤال می‌کند ”اگر آزادت کنیم چه‌کار خواهی کرد؟“  عبدالرضای دلیر بدون درنگ پاسخى دندان شکن داد و گفت: ”معلوم است چه کار خواهم کرد یکراست به اشرف خواهم رفت“.
سرانجام رژیم جنایتکار که از ایستادگی و شکست ناپذیری وی به ستوه آمده بود روز یکشنبه۵آبانماه عبدالرضای قهرمان را از بند۸زندان اوین به قرنطینه زندان گوهردشت منتقل می‌کند و در اوج زبونی و دنائت توطئه کثیف خود را که از بین بردن یک مجاهد دیگر بود عملی می‌سازد و وی را در زیر شکنجه به‌شهادت می‌رساند. شکنجه آنقدر شدید بود که آثار آن بر پیکر پاک عبدالرضا باقی مانده بود. در سراسر پشتش جای کابل دیده می‌شد و پشت سرش از سمت راست به‌شدت مجروح و کبود شده بود. این درحالی است که رژیم ددمنش، زبونانه اعلام کرده که عبدالرضا در زندان فوت کرده است. غافل از این‌که جوشش این خون، قبل از همه دامنگیر رژیم پلید و سردمداران آن در دوران اضمحلال و سرنگونی‌اش خواهد شد.



شرح شکنجه‌های عبدالرضا توسط دژخیمان، از یک‌سو یکی از دردناکترین صحنه‌های سبعیتی است که دیکتاتوری فاشیستی مذهبی ولایت‌فقیه در حق فرزندان آزادیخواه ایران‌زمین اعمال کرده و می‌کند. و از سوی دیگر، نمایشتوان شگفت انگیزیست که عشق به آزادی، در انسانها ایجاد می‌کند.
فائزه فرزند شهید عبدالرضا رجبی در مورد ملاقات با پدرش گفت:“وقتی به ملاقات پدرم می‌رفتیم سنم کم بود ولی هر بار که می‌دیدمش همیشه لبخند برلب داشت و خیلی سرزنده و سرحال بود. با این‌که بعدها فهمیدم در همان دوران، شکنجه‌های زیادی شده بود، اما اصلاً خم به ابرو نمی‌آورد و نمی‌گذاشت ذره‌یی از دردش را حس کنیم. همیشه تلاش می‌کرد سکوتی که در ابتدای ملاقات بود را، بشکند و خودش اول شروع به صحبت می‌کرد و ما را به درس خواندن تشویق می‌کرد ”
یک ماه قبل از شهادتش وقتی قاضی جلاد برای چندمین بار او را احضار کرده و از وی سؤال می‌کند اگر آزادت کنیم چه کار خواهی کرد عبدالرضای دلیر بدون درنگ پاسخ دندان شکنش را به او می‌دهد و می‌گوید معلوم است چه کار خواهم کرد! یکراست به اشرف خواهم رفت“.
  

فائزه رجبی

یادی از مجاهد شهید فائزه رجبی


«خواهر مریم… نمی‌دانم برنامه‌ای را که هستی و شقایق با هم اجرا کردند، دیدید نه؟ اما می‌خواستم بگم که نصف حرفهایی که شقایق می‌زد، من شبها با خدای خودم و با شما همین جملات را تکرار می‌کردم و همین راز و نیاز را با خدای خودم می‌کردم». از نامه فائزه به مریم رجوی
«خواهر مریم نمی‌گم که هنوز شهادت پدرم برام سخت نیست و هنوز کامل ازش عبور کردم، هرازگاهی لحظات حسرت بودنش را می‌خورم، اما بخدا همه‌اش از شما و برادر مسعود انگیزه می‌گیرم. بعضاً به این فکر می‌کنم که اگر من شما را نداشتم و اگر در ایران بودم، حتماً یعنی صددرصد دیوانه می‌شدم چون من پدرم را بیش از همه دوست داشتم».
از نامه‌اش به مریم رجوی – تیرماه ۸۹
فائزه از وقتی خودش را شناخته بود، پدرش را پشت میله‌های زندان دیده بود. اما پدرش شهید عبدالرضا رجبی قبل از آن که دژخیمان خونش را بریزند، بذر یک عشق را در سینه فائزه و دیگر فرزندانش کاشته بود، عشق به آزادی و به آنها گفته بود که این عشق در جایی به نام اشرف و در دو نام، مسعود و مریم تجسم یافته است. و فائزه عاشق و عطشناک در حالی که هنوز بسیار جوان بود برای یافتن آن گوهر نایاب پای در سفر نهاد و به اشرف رسید و از همان آغاز گویی برای رسیدن به نهایت این راه، راه اشرف بسیار شتاب داشت.
او در حالی که چون هنوز به سن قانونی نرسیده و در آموزشگاه اشرف به تحصیل مشغول بود در نامه‌ای به خانم مژگان پارسایی، التماس می‌کند که او را هر چه زودتر به جمع رزمندگان بفرستند:
«… خواهر مژگان التماس می‌کنم قول می‌دهم مجاهد خلقی باشم عین بابام عین حجت زمانی یک درخواست جدی که دارم این‌که بگذارید… به ارتش برویم خواهش می‌کنم با عرض معذرت ازاینکه وقت شما را گرفتم
با تشکر فراوان فائزه رجبی هنرجوی آموزشگاه پارسیان»
و این چنین بود که فائزه، بی‌تاب و شتابان، ره صدساله را یک شبه پیمود و در حالی که فقط ۲۰بهار بیشتر از عمرش نمی‌گذشت، به کهکشان شهیدان و به پدرش که او را آن همه دوست داشت پیوست. پرستویی که روز ۱۰فروردین ۱۳۷۰ به این زمین خاکی آمده بود، در ۱۹فروردین به آسمانی که می‌خواست پرکشید.

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

ایران- عراق- کمپ لیبرتی- مقاله هاجر معزی درهافینتن پست

هاجر معزی دختر جوانی که هم شاعر است هم مجاهد خلق هم دختر زندانی سیاسی علی معزی است او که می توانست بهترین و راحترین زندگی را داشته باشد جنگ آزادیبخش برای سرنگونی رژیم ضد بشری ولایت فقیه را انتخاب کرده است و حالا  می بیند که پدرش در زندان در زیرشکنجه برای این انتخاب به گروگان برده شده میگوید من صداي جنگ و مبارزه پدرم شده‌ام، خواسته او از جهانیان فقط یک چیز است: ميخواهم كه در مقابل اين بي عدالتي بايستيد و به آنها نشان دهيد كه  ارزشهاي انساني هنوز زنده هستند. 

توصيف زندگي يك فرد، بويژه اگر آن فرد كسي باشد كه خيلي عزيز است، هرگز كار ساده‌اي نيست.

  هاجر معزی
علي معزي يك زنداني سياسي در ايران، پدر من است ومن هر لحظه كه ميگذرد نگران از دست دادن او هستم.

پدر من تجربه زندان ملايان را قبل از ا ينكه من به دنيا بيايم لمس كرد. در سال 1980 هنگامي كه ديكتاتوري مذهبي فعلي زمان امور را در دست گرفت، پدر من دستگير شد و مورد شكنجه قرار گرفت. او در ميان كساني بود كه در مخالفت با حكومت استبدادي ايستادگي كرد و بهاي ايستادگي خود را با تحمل سالها شكنجه در زندانهاي رژيم پرداخت.

پدر من تحصيل كرده دانشگاه كرج در رشته كشاورزي بود، او بجاي اينكه بتواند حاصل تحصيلات خود را در خدمت به مردم صرف كند، در مقاطع مختلف عمر خود را در پشت ميله‌هاي زندان سپري كرد. اين حكومت همه را مجبور كرده است كه به مشاغل نا مطلوب و غير حرفه‌اي روبياورند.ژ در واقع تحصيلكرده‌هاي ما به زندان انداخته ميشوند و دزدان و جنايتكاران بر مردم حكومت ميكنند.
پدر من يك زنداني سياسي با تهديد فوري روبروست پدر من يك زنداني سياسي با تهديد فوري روبروست
من به ياد مياورم كه موقعي كه بچه بودم از او سئوال كردم «چه اتفاقي براي زانويت افتاده است؟» او در پاسخ گفت «مورد ضرب يك گلوله قرار گرفته است». هنگاميكه من بزرگ شدم متوجه شدم كه او در ژوئن سال 1981 در يك تظاهرات مسالمت آميز شركت كرده بود و هنگاميكه قصد فرار از پاسداران رژيم را داشت، زانوي او مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. او دستگير شده و ساعتها مورد شكنجه قرار گرفته بود. آن موقع، پدر من حدود 26 سال ، هم سن فعلي من، سن داشت. علائم شلاق شكنجه گران هنوز بر پاهاي او و بر پشت او نمايان است.

در طول دوران كودكي براي من تصور اينكه والدينم دستگير شوند، به مثابه يك كابوس بود، اما يكروز من تصميم گرفتم خودم در مقابل اين حكومت بايستم. من ايران را به قصد عراق و به مقصد كمپ اشرف كه محل استقرار هزاران پناهنده ايراني بود، ترك كردم. محلي كه تنها اميد براي تحقق دمكراسي براي ايران بود. من به ياد مي‌آورم در لحظات آخر ترك ايران به چشمان پدرم خيره شدم و از او سوال كردم كه آيا هرگز دوباره او را خواهم ديد..

درست بعد از يكسال از آمدن من و خواهرم به كمپ اشرف مطلع شديم كه پدرمان دستگير شده است. به چه گناهي؟ در رژيم قرون وسطايي ايران شما بدون ارتكاب هيچگونه جرمي دستگير ميشويد.

اين بار جرم پدر من حضور من و خواهرم در كمپ اشرف بود. او در نوامبر ۲۰۰۸ در شهر كرج دستگير شد و متهم به سفر به اشرف و تبليغات عليه رژيم شد. تحت شكنجه هاي شديد آنها او را به سلول انفرادي منتقل كردند. آنها از او خواستند تا عليه دختران خود توطئه كند اما پدر من اين را رد كرد. او همواره در برابر تهديد هاي آنها مقاومت كرده است حتي بعد از آنكه مبتلا به بيماري سرطان تشخيص داده شد.

او به مدت دو سال زنداني و در نوامبر ۲۰۱۰ آزاد شد. او طعم آزادي را به مدت فقط هفت ماه چشيد. در ژوئن ۲۰۱۱، وزارت اطلاعات به خانه خانوادگي من يورش برد و پدر من را دستگير و او را به مكان نامعلومي منتقل كرد. او همين اواخر بعد از انجام جراحي به دليل بيماري سرطان از بيمارستان مرخص شده بود. براي سه ماه طولاني ما هيچ خبري از محل نگهداري او نداشتيم. مادربزرگ پير من هر روز به زندانهاي مختلف رفت تا در باره محل نگهداري پدرم اطلاع به دست بياورد.

بعد از ماهها، من فهميدم كه پدرم به دليل حضور در مراسم بزرگداشت محسن دكمه چي، يك زنداني سياسي فوت شده، توسط وزارت اطلاعات شكنجه شده است. تعجب نكنيد؛ در ايران حتي شركت در مراسم بزرگداشت وفات يك زنداني سياسي يك جرم محسوب ميشود.

اما جرم واقعي پدر من عميق تر از اينها بود. دولت به دليل امتناع پدر من از سكوت و پذيرفتن اتهامات آنها به دنبال انتقام از او بود. آنها اين انتقام را پوشش قانوني قرار دادند و به طور رسمي براي او اتهام "اقدام عليه امنيت ملي" نوشتند. قاضي پرونده پدر من هيچ چيزي در باره قانون نميداند و فقط آنچه كه توسط وزارت اطلاعات به او ديكته ميشود را توليد ميكند.

طي هفت سال گذشته، پدر من نه يكبار بلكه چهار با محكوم شد. هر بار او از شركت در دادگاه ها به دليل فقدان مشروعيت و پروسه قضايي عادلانه امتناع كرد. هر بار دژخيمان او را مورد ضرب و جرح قرار دادند و به زور به دادگاه بردند. آنها با ناديده گرفتن اين واقعيت كه او در پايان دوره زندان خود بود او را به دو سال زنداني ديگر محكوم كردند.

اتهامات مستمر است در سپتامبر 2015 آنها او را به ارسال پيامي كه از جانب وي در خارج زندان براي يادبود از دست رفتن جان 52 تن بدست دولت در دوسال پيش، خوانده شود، متهم كردند

به دليل ايستادگي و مقاومت پدر من، اين دادگاهها احتمالا دوران محكوميت او را افزايش خواهند داد. علاوه بر سرطان ، پدرم از بيماريهاي ديگري نيز رنج مي‌برد و برخي از آن بيماريها او را تا مرز مرگ برده‌اند. او نه تنها از رسيدگيهاي درماني محروم بوده است، بلكه مسئولان زندان به او گفته‌اند كه او را در زندان نگاه خواهند داشت تا مرگ او فرا برسد.

اگر چه داستان من در اينجا به انتها ميرسد، اما اين پايان زجر و شكنجه پدرم و ديگر زندانيان سياسي نيست.

در خارج از ديوارهاي زندان من صداي جنگ و مبارزه پدرم شده‌ام، او تنها يك زنداني سياسي نيست، او فردي است كه در چنگ يك گرگ وحشي گير كرده  كه  هر لحظه ممكن است به زندگي او خاتمه بدهد. همين فردا آنها ممكن است تصميم به اعدام او بگيرند. من از شما ميخواهم كه در مقابل اين بي عدالتي بايستيد و به آنها نشان دهيد كه  ارزشهاي انساني هنوز زنده هستند.