از لابلای خونها میگذرند
از دهانه زخمها
اما عطرشان، عطر گلهای
سنبل است
با استخوانهای شکسته
با گوشتهای پاره پاره
زره میسازند برای خود
تا از میان لایههای کینه
تو را پیدا کنند
ای آزادی!
«در سال 57، با شکلگیری
مبارزات خلق قهرمان ایران و با مشاهده فعالیتهای قهرمانانه دانشجویان تبریز در
دوران انقلاب با سازمان و مبارزاتش در زمان شاه آشنا شدم. پس از پیروزی انقلاب
درصدد فعالیت در ستاد جنبش ملی مجاهدین در تبریز بر آمدم... تا اواخر سال 58 زندگی
نامههای شهدای مجاهد خلق و کتاب و جزوههای سازمان را میخواندم و در مراسم و
راهپیماییهای سازمان شرکت میکردم… گم شده خود را در آن میدیدم.
سال 59 در رابطه با انجمن
دانشآموزان مسلمان… ، به پخش نشریه و جمعآوری کمک مالی میپرداختم.
«در
مرداد سال 60 بعد از دستگیری تعداد زیادی از بچهها و اعدام آنها، قطع شدم، در
بهار سال 60 هسته مقاومت تشکیل دادیم. هسته مقاومت به نام راه حنیف و با دو هسته دیگر
بهنام راه اشرف و راه موسی در ارتباط بودیم
در اردیبهشت 62 همراه با یکی
دیگر از بچهها از تهران… به منطقه کردستان آمدیم».
این چنین، محمد خود را به
صفوف یاران مجاهدش رساند و در گردانهای رزمی، به نبرد علیه رژیم خمینی پرداخت. آتشی
که در سالهای پس از آغاز مقاومت بر لانههای مزدوران خمینی فرود میآمد، از بازو و
سلاح مجاهد دلاوری مثل محمد شعله میکشید.
«در دی ماه 63 در حین برگشت
از یک مأموریت در منطقه مریوان… از ناحیه لگن تیر خوردم
در دی ماه 64 یک بمب که
عمل نکرده زیر برف مانده بود زیر پایم منفجر شد و باعث قطع پایم از ناحیه پنجه شد.
در سال 65 و تشکیل گردانها
مدتی مسؤل ترابری بودم، و در اواخر سال 66 به قرارگاه اشرف آمدم و در قسمت ترابری
کار میکردم».
در تماس با بستگانم فهمیدم
که در سال 70 رژیم به بهانه (مجاهد) بودن من به ضرب و شتم اعضای خانوادهام
پرداخته و پدرم دو ماه بعد به علت ضرباتی که به او زده بودند کلیهاش چرک کرده بود
فوت میکند».
محمد همیشه به یاد ایران و
مردم ستم کشیده آن بود و در این راه سر از پا نمیشناخت. او به شوق رها ساختن مردم
در وصیتنامهاش نوشته بود:
«... هر چند که دهها
هزار اعدام میشویم و در صحنه نبرد بهشهادت میرسیم، ولی هزارها هزار جای ما را
خواهند گرفت و آسودهتان نخواهند گذاشت. هر چه میخواهید بگویید و از هیچ خیانتی
فروگذار نکنید. «وسیعلم الّذین ظلموا أیّ منقلبٍ ینقلبون».
با این عشق و عزم، مجاهد
قهرمان محمد جعفرزاده، سالها در پایگاهها و قرارگاههای ارتش آزادیبخش، مجاهدت
کرد. مسیری که قلهاش پایداری دهساله در اشرف، بود. محمد در حماسه پایداری مجاهدین
در 6 و 7مرداد 88 نوشت:
«تا آخرین نفس و (آخرین)
قطره خونم در مقابل رژیم آخوندی و مزدورانش از اشرف دفاع میکنم. مجاهد خلق هستم و
مجاهد میمانم و مجاهد میمیرم و چه افتخاری که در اشرف بمیرم».
در آخرین فراز پایداری
پرشکوه برای رهایی مردم ایران، محمد یکی از قهرمانانی بود که در گروه صد نفره
مجاهدان در اشرف ماند. عزم او در این آخرین فراز زندگیش، قهرمانان امیرخیز را تداعی
میکند. و محمد هم یکی از زادگان تبریز قهرمان بود.
او در یکی از نوشتههای
خود به تاریخ مرداد 91 نوشته است:
«واقعیت این است که سازمان
مجاهدین خلق ایران گوهر گرانبها و پرورده تاریخ و خلق ایران و ارتش آزادیبخش ملی
تنها راه رستگاری است. مجاهدین و ارتش آزادیبخش… این خاک را از لوث وجود دجالیت و
دین فروشی و فساد و تباهی آخوندها پاک میکنند.
و در مرداد 92 بر این عهد
و عزم، اینچنین افزود:
«به استقبال رزم و آزمایش
در این مرحله میرویم… هیچگونه سستی و ضعف و ذلت را نمیپذیریم و به هر جنگ نظامی
و ایدئولوژیک بیا بیا میگویم تا فتح مبین را برای خلق خود به ارمغان بیاوریم. در
این میدان جنگ، آن کس میماند که شایسته این دوران است و بهای آن را میدهد و با
تقدیم جان که کمترین، برای هر مجاهد خلق است».
محمد جعفرزاده مجاهدی بود
که خون سردار ملی ستارخان، در رگهایش جریان داشت. همانگونه که از خون آن سردار ملی،
هزارها محمد مجاهد، جوشید. از خون محمد جعفرزاده نیز بسا مجاهدان جوان و آزادیستان
برخواهد خاست. همانها که پرچم آزادی را بر فراز ویرانههای ارتجاع و ستم برخواهند
افراشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر