نجواي اشرف
خشکسار زميني بودم بر گرده ي گرم اين ديار
و طلوع هر آفتابم
چرتکه يي، که گذار عمرم مي شمرد.
ميلادم اتراق کاروان شيرزنان و نستوه مرداني، آشورده بود
- با کوله يي، گرده ناني و تفنگي که تنها ميراث دنيايشان بود
از آويزه هاي بزک دنياي پر طمطراق رها بودند
عزمشان
ابليس، آن عصاره رذالتها را به هماوردي مي خواند
حضور بارانيشان خبر از رويش داشت
خبر از رستن
و رفتن…
و دستانشان، پيش تر از آن که شب به سپيدي گرايد،
نهال نور مي کاشت
اين، راز زيباييشان بود که با من در ميان مي گذاشتند
که شب را خواهند گسست،
به قيمت جابه جايي همه دانه هاي خاک و سنگ
اندکي بودند،
به گاه هجوم وحشي گرازان،
با نيت خيش کردن کشتشان،
ـ همانان که کشتار، روزي زيست هميشه شان مي بود، چون بيمارسگان هرزه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر