‏نمایش پست‌ها با برچسب مهناز سعیدی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مهناز سعیدی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ خرداد ۱۷, دوشنبه

ایران-مصاحبه با زنان مقاومت ایران




سحر غلامعلی:‌
سحر غلامعلی:‌ تمام حركت ما، در واژه اميد خلاصه مي شود 
با نگاه نافذش، تمام صحنه را زير نظر دارد؛ پس از شنيدن سئوالات، اندكي تامل مي كند و با لبخندي مليح، پاسخ مي گويد...
سختي ها و گذر زمان، در شادابي نگاه و لحن بيان او، تاثيري نداشته...
شايد كه چون ساليان است در ضميرِ مصممِ خود عهد كرده كه تا هر كجا كه لازم است، بجنگد.
حكايت زندگي اش را اينگونه شرح مي دهد
سحر غلامعلي هستم. در زندان اوين متولد شده ام و الان، در مقاومت ايران هستم.
شايد از نادر نمونه هايي باشم كه وقتي سوال مي شود در كجا به دنيا آمده اي، جوابم اين باشد كه در زندان!
مخوف ترين، بيگانه ترين و شايد سخت ترين مكاني كه «تولد» يك نوزاد در آن متصور است.
در آن سالها در دهه 60، مادر و پدرم هر دو در ايران از هواداران مجاهدين بودند و به دليل فعاليت هايشان دستگير شدند.
تنها علت دستگيري آنها هم، اعتقادشان به آزادي بود و مخالفت با حكومتي كه آمده بود تا در ايران، ديكتاتوري مذهبي برقرار كند.
چندي بعد از دستگيري مادرم که باردار بود، من در زندان متولد شدم. در محيطي بدون كمترين امكانات استقراري، كمترين مقدورات بهداشتي و حتي كمترين امكان رسيدگي هاي عاطفي از سوي مادر.
اگر كمك و همكاري ساير زنان در بند نبود، نمي دانم كه سرنوشتم چه مي شد.  آنها كه به كمك مادرم آمدند و هر آنچه در توان داشتند، براي كمك به كار گرفتند. از پوشاك، تا سهم غذاي خودشان و مهمتر از آن، مرهم گذاشتن بر دردهايش و مهر ورزيدن به من تا بتوانم زنده بمانم و جان بگيرم.
پدرم هم در همان ايام در زندان بود. او را بارها، زير فشار بردند تا در ازاي ديدن من، تن به خواسته هاي بازجویان بدهد و تسليم شود، اما او هيچگاه در برابر امتيازهاي آنها، سرتسليم فرود نياورد.
آن ها او را در سخت ترين ابتلاي ممكن براي يك پدر جوان قرار دادند: ديدن دختر نوزادش در ازاي خیانت و همكاري!
اما پدرم، شجاعانه، مسير سخت تر را انتخاب كرد و تا آخرين روز حياتش، شجاعانه، در برابر دژخیمان، ايستاد و در نهايت، در دهه 60 در حالي كه هرگز مرا نديد، اعدام شد.
زندگي من در زندان، تا يك سالگي ام ادامه داشت و نهايتاً با تلاش بسيارِ خانواده و نزديكان، از زندان بيرون برده شدم و به دور از مادرم که در زنجیر و زندان بود بزرگ شدم.
بعد از آزادی مادرم از زندان و زمانی که حدوداً 4ساله بودم، به همراه او به «اشرف» رفتیم.
من در «اشرف» توانستم مانند خيلي ديگر از بچه هاي هم سن و سال خودم، به مدرسه بروم و درس بخوانم.
چندسالي گذشت و همزمان با درگرفتن جنگ كويت و جنگ آمریکا در عراق، شرايط به وخامت گراييد.
بمباران ها هر روز ادامه داشت و جايي براي ماندن كودكان در آنجا نبود.
از اين رو، مادرم تصميم گرفت كه با کمک سازمان من را مانند سایر کودکانی که در اشرف بودند به مكاني امن منتقل كند.
من به کانادا و به نزد خانواده اي رفتم كه زندگي را براي من، بسيار آرام، بسيار مجهز و بسيار كامل، تأمين كردند.
در كانادا از تمامي امكانات ممكن، برخوردار بودم... رفاه، دوستان خوب، امكان تحصيل و هر آنچه كه يك جوان آرزويش را داشت.
اما در كنار همه اين ها، در لحظات خلوت، به ياد هويت خود، ياد فداکاری های مادر و شجاعت پدر، مي افتادم و اين لحظات رهايم نمي كرد. گويي ندايي بود كه مي گفت، پدر را از ياد نبر... مادر را از ياد نبر و ايران، كشورت را...
كمي كه  بزرگتر شدم، شروع به ديدن و خواندن در مورد ايران و مقاومت ايران و به طور خاص مجاهدین خلق كردم.
در مورد ايران، هر چه بود، ديكتاتوري بود و دستگيري و زندان و شكنجه و اعدام! سركوب زنان، بگير و ببند جوانان و بستن تمام راه هاي آزادي بيان!
در نقطه مقابلش در مقاومت و «مجاهدین خلق»، جمعي از زنان و مردان بودند كه مانند پدرم انتخاب كرده بودند براي آزادي كشورشان، هر بهايي را بپردازند. از فرزند و خانه و خانواده و جان، گذشته بودند.
خيلي اوقات در حين مطالعات، اين افكار ذهنم را به خود مشغول مي كرد كه پدرم چگونه توانست با آن همه عاطفه نسبت به من، تاب تحمل نديدنم را داشته باشد؟ مگر چنين كاري، ساده است؟ آن هم براي يك پدر در رابطه با دختر نوزادش؟
چطور مادرم، باردار دستگير شد و به زندان افتاد؟ چطور با طفلی در شکم سلول و شکنجه را تاب آورد؟ مگر وضع حمل در سلولهای زندان، امكانپذير است؟ چگونه مي توان تصورش را كرد؟ 
چطور هزاران زن همچون خاله ام اعظم «قیمت انسان ماندن» را با شکنجه های فراسوی طاقت انسان پرداختند تا معلمی باشند برای نسل ما و نسل های آینده و...
پس...
پس حتماً كه اراده اي در انسان وجود دارد كه مي تواند، بر سخت ترين سختي ها هم غالب شود!
مي تواند نشدني ها را عملي كند! و  بر خيلي اجبارات بشورد!
مصاحبه فاطمه اکبری منفرد خواهر زندانی سیاسی مریم اکبری منفرد. زنی با دو  دختر که ۸ سال است بدون حتی 
روز مرخصی در زندان به سر می بر
... تاريخ، بر خود چهره ها و اسطوره هاي بسيار از زنان ديده است
كوشندگان، مخترعين، مديران و نوابغي كه هر يك، در جنبش برابري نقشي شايان داشته و جامعه بشري را در مسير كسب ارزش هاي نوين، گامي به پيش برده اند.
اما تجربه مقاومت ايران، از دو منظر، بي بديل و حائز اهميت است: طولِ زماني و گستردگي آن.
زناني كه از طريق سايت كميسيون زنان شوراي ملي مقاومت با نام و چهره هايشان آشنا مي شويد، تاريخچه اي 50ساله را پشت خود دارند.
برخي از آنان، زناني هستند كه براي سرنگوني رژيم شاه در ايران، به اميد آزادي به خيابان ها آمدند اما خميني از همان ابتداي حكومتش، طرد و سركوب شان كرد
برخي ديگر، مقاوميني هستند كه در برابر خميني ايستادند و زندان و شكنجه را تجربه كردند و خميني، بسياري از نزديكان شان را قتل عام كرد.
برخي، زنان جواني هستند كه از بدو تولد، طعم تلخ سركوب و تحقير توسط ديكتاتوري حاكم را چشيده اند؛
و برخي ديگر، فرزندان خانواده هايي كه به ناچار، ايران را پس از انقلاب 57 ترك كردند و در كشورهاي غربي، سكني گزيدند.
برخي، مادراني هستند كه همراه با فرزندان شان، مقاومت در برابر توحش بنيادگرايي را برگزيده اند و برخي ديگر، دختران جواني كه براي آزادي مام ميهن، خانه و خانواده را پشت سر گذاشته و به عشق آزادي وطن، هر سختي را به جان خريده اند.
اين زنان، گرچه در ظاهر، اسامي و چهره هايي متفاوت، اما در بطن، روحي واحد و هدفي يكسان را نمايندگي مي كنند كه آرمان آزادي و برابري را در دنياي كنوني تحقق مي بخشد؛ همان «نيروي تغيير» كه پاسخ نخست به پديده شوم بنيادگرايي است كه در توحش و بربريت، امروزه، جهاني را طعمه اميال شنيع خويش ساخته است...
سخنرانی پریا کهندل، دختر زندانی سیاسی صالح کهندل و فرزاد مددزاده زندانی سیاسی از بند رسته
من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشت و اوینم و به قول پدرم صالح، پری خوش الحان بهاران پدر، که فقط هفته‌ای 20دقیقه زندگی کرد. من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشتم که هفته‌ای 20دقیقه از پشت شیشه‌های خاک گرفته زندگی کرد و تنها امیدم دیدن برق نگاه پدرم بود، وقتی که از آزادی حرف می‌زد. روی پایش بند نبود و نمی‌فهمیدم از کجا چنین سرشار است.
به عقب برمی‌گردم شب 13اسفند 1385، دختری 8ساله بودم و بی‌تاب.
در افکار خود غرق بودم و اشک می‌ریختم. پدرم مرا در آغوش گرفت و آن‌قدر با من حرف زد تا خوابم برد. آن شب آخرین شبی بود که من در آغوش پدرم بودم. چرا که صبح با حمله مزدوران وزارت اطلاعات به خانه‌مان و گذاشتن اسلحه به روی سر من پدرم را بردند.
قبل از آن هم پدرم یک سال و نیم در زندان بود و این بار به‌خاطر نه گفتن به رژیم برای مصاحبه علیه مجاهدین به10سال زندان محکوم شد. در زندان جهنمی گوهردشت .
لینک کلینک گفتگوی بهاری با فرزاد مدد زاده و پریا کهندل ، خاطرات و تجربیات دو جوان که سال گذشته به مقاومت پیوسته اند


دامونا تعاونی
در تمام طول عمرم، کمتر زمانی بوده که بتوانم لبخند پدر را بیرون از میله های زندان و در آزادی حقیقی ببینم.
مهناز سعیدی:‌ بر دلم داغها است ولی به پیروزی یقین دارم                             
 روزهای گرم تابستان، برای من یادآور تابستانی است که در آن با مادرم، آخرین دیدار را داشتم
آن زمان کودکی خردسال بودم، دختری کوچک که تمام دنیای عاطفه ها و رویاهای رنگینش در محبت و نگاه مادر، خلاصه می شد
لینک متن کامل از سایت زنان شورای ملی مقاومت ایران

پروين فيروزان:‌ هیچگاه تصور نمی کردم ۹ سال پشت میله ها باشم
زندان، برايم تجربه جديدي بود.

پروين فيروزاناز وقتي خود را به ياد مي آورم، در پي فهم قانونمندي ها بودم؛
قانونمندي هاي علم، قانونمندي هاي نهفته در كشفيات دانشمندان در هر حرفه و موضوعي ...
در عين حال، مي دانستم كه در هر پهنه اي از علم، نياز به تجربه قوانين هست تا بتوان راهش را به پيش، كشف كرد.
گذشت تا در 16سالگي و همزمان با روزهاي انقلاب در سال 57، مجاهدين را شناختم.
آنزمان چهره هاي برجسته مجاهدين كه در موردشان در دبيرستان و دانشگاه، بحث و صحبت مي شد، فاطمه اميني و مهدي رضايي بودند. دو جواني كه توانسته بودند در برابر تمامي فشارهاي حبس و شكنجه در زندانهاي شاه مقاومت كنند و در نوع خود، سمبل و اسطوره بودند.
من در مورد مجاهدين هميشه در پي پاسخ به قانونمندي و چگونگي اين موضوعات مي گشتم كه:
آنها چگونه و با چه انگيزه اي توانسته اند در زندان ها مقاومت كنند و تسليم نشوند؟
با چه انگيزه اي توان آن را پيدا مي كنند كه درد شكنجه را تحمل كنند؟
شهامت شان را از كجاست و به كمك چه نيرويي بدست مي آورند؟
مطالعاتم در مورد مجاهدين را ادامه دادم و به عنوان هوادار آنها، فعاليت كردم تا اينكه در 18سالگي و در يك صبح گرم مردادماه سال 60، به همراه دو دوست ديگرم كه هر سه دانش آموز بوديم در تهران دستگير شدم. ما را به اتهام هواداري از مجاهدين گرفتند و به زندان بردند. آنروز، هيچگاه تصورش را هم نداشتم كه براي 9سال، در پشت ميله ها خواهم بود. 9سال پياپي در زندان هاي اوين و گوهردشت و قزلحصار...



اعظم فارسي: روزی طعم آزادی را خواهیم چشید
به واسطه تلاش زنان در اين مقاومت، آینده برابری و آزادی زنان ایران تضمين دار شده است.
اعظم فارسيزنان ایران روزي طعم برابري را خواهند چشيد و مي توانيم نقش مان را دوشادوش آنها آنطور که باید در سرنوشت كشورمان ايفا كنيم.
سلام، اسم من اعظم فارسي است.
۴۰ساله و متولد تهران هستم.
اينجا - در مقاومت ايران -  يك خواهر و يك برادر ديگرم را هم در كنار خود دارم. مريم و حسين.
بعد از 14سال پايداري و رزم در اشرف و لیبرتی، امروز ما بیش از هر زمان دیگر برای آزادی مردم و میهنمان مصمم هستیم.
مانند تمام ديگر همرزمانم، من تاريخچه اي پرفراز و نشيب از مقاومت و ايستادگي را در پشت خود دارم؛ از سال 74 كه به مجاهدين پيوستم، تا سالهاي بعد كه با تلاش و آموزش، يك تعميركار زرهي شدم، تا 6 و 7مرداد كه در اشرف در برابر هاموي ها ايستاديم و تا 19فروردين كه دوست و همرزم عزيزم مهديه را از دست دادم... و امروز که در کنار همه مسئولیت هایم به ضبط برنامه هایی برای سیمای آزادی می پردازم.
تمام اين ساليان، براي من مملو از داستانهاي تلخ و شيرين بوده است

قروغ كلبي: لبخند يقين، بر چهره دارم
قروغ كلبي
دختري كوچك، حدوداً 7ساله بودم كه خاطرات بسيار نزديك و صميمي با پدر، بعنوان «معلم مبارزه»، در ذهن و ضميرم نقش بست...
 آن روز كه  براي اولين بار به من آموخت، به جاي آن كه خرس كوچكم را براي خود نگاه دارم، شايسته است كه آن را به كودك فقير محلة مان كه پدرش کارگر شهرداري بود هديه كنم...
يا آن روز كه يادم داد، «كتاب»، يگانه گنجينه اي است كه هر روز به انسان مي آموزد و بهترين سرمايه اي است كه مي توان آن را به ديگران، هديه كرد...
و روزي ديگر كه در سينما، در آن ساعاتي كه در كنار هم فيلم «نبرد الجزاير» را مي ديديم، به اشاره نشانم داد كه «زن، يعني اين...!»؛ همان وجود ناآرامي كه در پس سختي ها و مرارت هاي جامعه، جنگ و برخاستن را برمي گزيند و با اراده اي خلل ناپذير، تا پيروزي، ره به پيش مي گشايد...
سرسخت، شجاع و بي محابا...


فرخ فرهنگيان: آرمان و هدف یگانه راهنماست

دوست دارم از من و تجارب زندگي ام، همين تك واژه به ثبت داده شود كه «آرمان و هدف، يگانه راهنماست»؛ در هر سختي، هر شادماني، هر نشيب و هر فراز...

مبارزه، هر روز و هر ساعت ظرفيت هاي شما را به چالش مي كشد اما اگر صاحب ايمان باشيد، شكست ناپذير مي شويد.
نگاهش، معصوم و بیقرار است...
قطره اشکی شفاف، دردهای پنهانش را بر هر ناظری، آشکار می سازد...
او می گِرید و من...
در غم چهره  بی گناهش، خود را در مظلومیتی بی مانند می یابم...
مظلومیت ملتی بزرگ که در قلب کوچک او خلاصه شده است...
و برای بازگشت لبخندی زیبا بر چهره غمبارش، باید که کفش و کلاه آهنین پوشید و طی طریق کرد...


لیلا دلفی، پیک آزادی


سکینه، خواهر بزرگترم یکی از کسانی بود که سکوت نکرد و چشم بر بيداد نبست.
او علاوه بر خواهر بزرگ، برای من مادری مهربان و یک معلم بود كه قلب پرعشق اش، دردهای بسیاری را در خود نهفته داشت.
 درد کودکان فقیری که در خطه نفت خیز جنوب، شب ها را تا صبح در خیابانها، در سوز و سرماي زمستان و گرماي كشنده تابستان بی سرپناه سپری می کردند.
درد مادران و پدران داغدار و کارگران محروم و رنج کشیده شهرمان كه عليرغم احاطه شدن بين شاه لوله ها و پالايشگاههاي نفت و گاز در جنوب در فقر و بي چيزي هر روز، روزگارشان سياه و سياهتر ميشد..
سر انجام در سال 66 در مسير خروج از كشور براي پيوستن به مقاومت دستگير و در تابستان 67 در حاليكه تنها 24 سال از بهار زندگي اش ميگذشت در قتل عام 30 هزار زنداني مجاهد به دار آويخته شد.


من، مرضيه هستم. در روستايي به اسم چاشم در سمنان، شمال ايران بزرگ شده ام. در آنجا، زنان و دختران، به دليل تبعيض و محروميتي كه در جامعه وجود دارد، نمي توانند به طور فعال به تحصيل بپردازند.
بسياري از آنها براي گذران زندگي، مجبور هستند كار كنند. آنها را مي شود در مزارع  و در كار دامداري ديد. من هم يكي از آنها بودم.
اينجا در ليبرتي، در بسياري ساعات روز، به آنها فكر مي كنم. به همان زنان و دختراني كه وقتي ترك شان مي كردم، در عين سختي تبعيض و محروميت هايي كه در جامعه وجود دارد، به آينده اي روشن، چشم داشتند و به من و ديگر دوستانم در اينجا، اميد بسته بودند..
مبارزه ما، معنايش همين است. ما در ليبرتي سازندة آينده اي هستيم كه پاسخ تمام نگاه هاي منتظر و اميدوار آنها باشد... پاسخ همه آرزوهايشان...
در اين عكس، من مشغول كار با دستگاه هاي برقي و الكترونيكي هستم. طرح يك كار فني را مي ريزم، آن را با دستگاه هاي برقي، درست مي كنم و نهايتاً چيزهايي را به كمك دوستانم مي سازم كه امروز، در ليبرتي وجود دارد


افسانه حاجي بابا: لحظاتی که سرنوشت سازند

لحظاتي هستند كه در زندگي، مسير حركت شما را عوض مي كنند.
لحظاتي كه تا ابد، با انسان مي مانند و هيچگاه از صفحة خاطرات دل و ضمير پاك نمي شوند.
پرستار بودم و در بيمارستان در شيفت هاي شبانه كار مي كردم.
 يك روز صبح بعد از تحويل شيفت كاري، در حال بازگشت به خانه، صحنه اي تكاندهنده، متوقف ام كرد.
در ميدان امام حسينِ تهران، نوجواني 17ساله را دار زده بودند!  لحظه اي رسيدم كه پاهاي او تكان مي خورد و جمعيت حاضر، با شوك، ناظر صحنه بودند.
نفس ها در سينه ها حبس شده بود.
كسي نمي توانست آب دهانش را هم قورت بدهد.
مشاهدة تكان خوردن پاهاي نحيف او و جان دادنش بر بالاي دار، زندگي ام را عوض كرد و تصميم به انتخابي جديد براي مبارزه با ديكتاتوري حاكم گرفتم....
ليلا محمدي: طنین یک آرمان مشترک
سلام؛ اين فلوت من است.
ظاهرش فلوت است، اما در حقيقت، سلاح كارايي است كه قلب رزمندگان آزادي را با مردم ايران، و مردم ايران را با جهان، هم نَوا كرده
من يك روز صبح در طلوع زيباي اشرف، فلوتم را نواختم.  به فاصله كمي، ديدم كه پسري جوان در ايران، دارد همان ملودي را با ساز خودش مي نوازد و بعد، طنين اين نوا، در سراسر جهان...!
من اين پژواك را طنين يك «آرمان مشترك» مي نامم.
 «آرمان مشتركي» كه آن را در كودكي، از منِشِ پدرم كه زنداني سياسي بود، يافتم و البته، در چشمان غمبار پسرك فقيري كه هر روز در سرماي زمستان، شاهد دستفروشي اش با تكه لباسي نازك در مقابل دبيرستان مان بودم...
او فرشيد نام داشت.
 صبح ها خودكار مي فروخت و عصرها، با سر و صورت سياه، كفش هاي عابران را واكس مي زد. فرشيدها در ايران، بسيار هستند...
كودكان و نوجواناني كه فقر، دنياي زيباي كودكي و روياهاي رنگين آينده شان را تيره و بي نور، ساخته است
ادامه 

عاصفه امامی: مسیر درست همین است
اين، برادر عزيز من، حنيف است. بيش از هر چيز ديگري در اين دنيا، دوستش داشتم و دارم.
او در حمله اي كه در روزهاي 6 و 7 مرداد به اشرف شد، هدف گلوله قرار گرفت
ديدار آخر با او را فراموش نمي كنم. گلوله، به قلب اش خورده بود، اما آنروز، حنيف زنده تر از هميشه در قلب من، حك شد...
سرانجام تصميمي جديد در زندگي ام گرفتم.
تصميم گرفتم كه خودم، تغيير دهندة سرنوشت تمام آن دختران و كودكان و جوانان مملكتم باشم.
يك روز ساكم را بستم و تصميم به رفتن به اشرف گرفتم.
 به دوستانم هم گفتم و زندگي آرام و بي تنش آنجا را ترك كردم.
 به اشرف رفتم و بعد به همراه همه مجاهدين به كمپ ليبرتي آمدم.

در اينجا، آن آرامش و زندگي يكنواخت، جاي خود را به مبارزه براي آزادي و به دست و پنجه نرم كردن با توطئه هاي دشمن كه هر روز، به نوعي در برابر جنبش ما قرار داده مي شود، داده است.

فروغ و مائده معيني: زنان مقاومت،‌ آموزگاران ارزشهای انسانی
ما با هم خواهر هستيم. از كودكي در كنار هم بوده ايم و الان در مبارزه نيز در كنار هم هستيم.
قلب هايمان براي يك هدف مي زند و علاقه و آرزوهايمان هم يكي است
كار ما گرافيك و توليد برنامه هاي تلويزيوني است.
 روزي كه ما مي خواستيم از خانه مان خارج شويم و براي اولين بار به صفوف مبارزه در اشرف بپيونديم، تنها يك انگيزه داشتيم: آزادي مردم مان!
آخر در ايران، ما هر روز كودكان خردسالي را مي ديديم كه براي يك لقمه نان، در سرما و گرما كار مي كردند...
دختران كوچكي را مي ديديم كه شب ها، در خيابان بدون سرپناه و داشتن پشت و پناهي بر روي كارتن مي خوابيدند...
دانشجوياني را  می دیدیم كه دستفروشي مي كردند...
 و خانواده هايي كه عزيزان شان را به زندان مي انداختند و چند صباحي بعد شاهد اعدام آنها بودند...
و صحنه هاي سركوب روزانه عليه زنان و دختران جوان در خيابان و دانشگاه و مدرسه و هر جاي ديگر به بهانه هاي آخوند ساخته ...
اين صحنه ها، جايي براي ماندن در ميهني كه دوستش داشتيم، برايمان باقي نمي گذاشت؛
تنها و بهترين تصميم، پيوستن به رزمندگاني بود كه بر عليه ظلم حاكم به مبارزه برخاسته و براي برقراري همان آزادي كه در پي اش بوديم، ساليان بود كه در رزم و تلاش بودند...
حكيمه كريمي: به عهدم وفادار مانده ام
حكيمه هستم، معلمي از تهران كه چند سال پيش به صفوف خواهرانم براي نبرد عليه ديكتاتوري پيوسته ام.
معلمي كه دردهاي جامعه را از نزديك ديده و با فقر، آشناست...
 يادم مي آيد، سالها پيش، در يكي از تابستانها، در خيابان كودكي را ديدم كه مشغول آدامس فروشي بود.
بعد از كمي دقت، متوجه شدم كه از شاگردان خودم است!
كمي كه با او صحبت كردم و چرايي كارش را پرسيدم، متوجه شدم كه شب ها، سرپناه مناسبي براي خواب، ندارد!
شب ها بي پناه است و روزهاي گرم، در خيابان مشغول دستفروشي تا اندكي پول براي خانواده اش به دست بياورد.
ديدن مشكلات او و صحنه هايي كه در كلاس درس از نگاهم پنهان مانده بود، مرا به سئوالاتي جدي كشاند...
با خود مي انديشيدم، چگونه است كه كودكي با اين سن و سال مجبور به دستفروشي است؟
چگونه است كه يك سرپناه مناسب ندارد؟
و چرا بايد دنياي رنگين آرزوهايش، اينچنين به سياهيِ فقر و ناداري تبديل شود؟
در نهايت و بعد از ديدن نمونه هايي بيشتر به اين يقين رسيدم كه اين كودكان، تك نمود نيستند...
آنها بسيارند و گسترده...
دلم از اين بيعدالتي به درد آمده بود و ديگر آرام و قرار قبلي را نداشتم!

فرشته همداني: به اين مسير و تمام سختي ها و شيريني هايش، عشق مي ورزم
اينجا، در پسِ جوانه ها و سرسبزي هاي ليبرتي، من جوانه هاي اميد به ايران فردا را مي بينم.
 جوانه هاي اميد مردمم و به خصوص خلق كُرد را كه بيش از همه، در اين سالها سركوب شده اند.
اسم من، فرشته است. از كردستان ايران، شهر كرند در استان كرمانشاه، مي آيم.
در آنجا از كودكي در چادر و كوهستان و فضايي بزرگ شده ام كه به قول پدرم، «مرد جنگ» مي سازد!
ما براي گذران زندگي روزمره مان، بايد تلاشِ بسيار مي كرديم.  زمستان ها در يك منطقه زندگي مي كرديم و تابستان ها، در منطقه اي ديگر.